شاعری بنام بیداد خراسانی اخیرا چون ستاره ای در آسمان شعر
پارسی ظهور کرده است.
گیرم گلاب ناب شما اصل قمصر است / اما چه سود حاصل
گلهای پرپر است
شرم از نگاه بلبل بی دل نمیکنید / کز هجر گل نوای
فغانش به حنجر است
از آن زمان
که آینه گردان شب شدید / آیینهی دل از دم دوران مکدر است
فردایتان چکیدهی امروز زندگی است /
امروزتان طلیعهی فردای محشر است
وقتی که تیغ کینه سر عشق را برید / وقتی
حدیث درد برایم مکرر است
وقتی ز چنگ شوم زمان مرگ میچکد / وقتی دل
سیاه زمین جای گوهر است
وقتی بهار وصله ی ناجور فصلهاست / وقتی
تبر مدافع حق صنوبر است
وقتی به دادگاه عدالت طناب دار / بر صدر
مینشیند و قاضی و داور است
وقتی طراوت چمن از اشک ابرهاست / وقتی که
نقش خون به دل ما مصور است
وقتی که نوح کشتی خود را به خون نشاند /
وقتی که مار معجزهی یک پیمبر است
وقتی که برخلاف تمام فسانهها / امروز
شعله، مسلخ سرخ سمندر است
از من مخواه شعر تر، ای بی خبر ز درد /
شعری که خون از آن نچکد ننگ دفتر است
ما با زبان سرخ و سر سبز آمدیم / تیغ زبان
برندهتر از تیغ خنجر است
این تخته پارهها که به آن چنگ میزنید /
ته ماندههای زورق بر خون شناور است
حرص جهان مزن که در این عهد بی ثبات / روز
نخست موعد مرگت مقرر است
هرگز حدیث درد به پایان نمیرسد / گرچه
خطابهی غزلم رو به آخر است
اما هوای شور رجز در قلم گرفت / سردار
مثنوی به کف خود الم گرفت
در عرصهی ستیز رجزخوان حق شدم / بر فرق
شام تیر عمود فلق شدم
مغموم و دلشکسته و رنجور و خستهام / در
ژرفنای درد عمیقی نشستهام
پاییز بی کسی نفسم را گرفته است / بغضی
گلوگه جرسم را گرفته است
دیگر بس است هر چه دو پهلو سرودهام / من
ریز خار سفرهی ناکس نبودهام
من وامدار حکمت اسرارم ای عزیز / من در
طریق حیدر کرارم ای عزیز
من از دیار بیهقم از نسل سربدار / شمشیر
آبدیدهی میدان کارزار
ای بیستون فاجعه، فرهاد میشوم / قبضه به
دست تیشهی فریاد میشوم
تا برزنم به کوه سکوت و فغان کنم / رازی
هزار از پس پرده عیان کنم
دادی چنان کشم که جهان را خبر شود / گوش
فلک ز نالهی «بیداد» کر شود
در شهر هر چه مینگرم غیر درد نیست / حتی
به شاخ خشک دلم برگ زرد نیست
اینجا نفس به حنجره انکار میشود / با صد
زبان به کفر من اقرار میشود
با هر اذان صبح به گلدستههای شهر / هر
روز دیو فاجعه بیدار میشود
اینجا ز خوف خشم خدا در دل زمین / دیوار
خانه روی تو آوار میشود
با ازدحام اینهمه شمشیر تشنه لب / هر روز
روز واقعه تکرار میشود
آخر چگونه زار نگریم برای عشق / وقتی نبود
آنچه که دیدم سزای عشق
دیدم در انزوای خزان باغ عشق را / دیدم به
قلب خون غزل داغ عشق را
دیدم به حکم خار به گلها کتک زدند / مُهر
سکوت بر دهن قاصدک زدند
دیدم لگد به ساقهی امید میزنند / شلاق
شب به گردهی خورشید میزنند
دیدم که گرگ برّهی ما را دریده است /
دیدم خروس دهکده را سر بریده است
دیدم هُبل به جای خدا تکیه کرده بود /
دیدم دوباره رونق بازار برده بود
دیدم خدا به غربت خود زار میگریست / در
سوگ دین به پهنهی رخسار میگریست
دیدم هر آنچه دیدنش اندوه و ماتم است /
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
از بس سرودم و نشنیدید خستهام / من از
نگاه سرد شما دلشکستهام
ای از تبار هر چه سیاهی سرشتتان / رنگ
جهنم است تمام بهشتتان
شمشیرهای کهنهی خود را رها کنید / از
ذوالفقار شاه ولایت حیا کنید
بیشک اگر که تیغ شما ذوالفقار بود / هر
چارفصل سال همیشه بهار بود
اما به حکم سفسته بیداد کردهاید / ابلیس
را ز اشک خدا شاد کردهاید
مردم در این سراچه به جز باد سرد نیست /
هر کس که لاف مردی خود زد که مرد نیست
مردم حدیث خوردن شرم و قی حیاست / صحبت ز
هتک حرمت والای کبریاست
مردم خدا نکرده مگر کور گشتهاید؟ / یا از
اصالت خودتان دور گشتهاید؟
تا کی برای لقمهی نان بندگی کنید؟ / تا
کی به زیر منّتشان زندگی کنید؟
اشعار صیقلی شده تقدیم کس نکن / گل را
فدای رویش خاشاک و خس نکن
دل را اسیر دلبر مشکوک کردهای / دُرِّ
دری نظارهگر خوک کردهای
آزاده باش هر چه که هستی عزیز من / حتی
اگر که بُت بپرستی عزیز من
اینان که از قبیلهی شوم سیاهیاند / بیرق
به دست شام غریب تباهیاند
گویند این عجوزهی شب راه چاره است /
آبستن صبح سپیدهای دوباره است
ای خلق، این عجوزهی شب پا به ماه نیست /
آبستن سپیدهی صبح پگاه نیست
مردم به سِحر شعبده در خواب رفتهاید در
این کویر تشنه پی آب رفتهاید/
تا کی در انتظار مسیحی دوبارهاید؟ / در
جستجوی نور کدامین ستارهاید؟
مردم، برای هیبتمان آبرو نماند / فریاد
دادخواهیمان در گلو نماند
اینان تمام هستی ما را گرفتهاند / شور و
نشاط و مستی ما را گرفتهاند
در موج خیز حادثه کشتی شکسته است / در ما
غمی به وسعت دریا نشسته است
در زیر بار غصه رمق ناله میکند / از حجم
این سروده ورق ناله میکند
اندوه این حدیث دلم را به خون کشید / عقل
مرا دوباره به طرف جنون کشید
هل من مبارز؟ از بن دندان بر آورم / رخشِ
غزل دوباره به جولان در آورم
برخیز تا به حرمت قرآن دعا کنیم / از عمق
جان خدای جهان را صدا کنیم
با ازدحام این همه بت در حریم حق / فکری
به حال غربت دین خدا کنیم
در سوگ صبح همدم مرغ سحر شویم / در صبر غم
به سرو بلند اقتدا کنیم
باید دوباره قبله خود را عوض کنیم / با
خشت عشق، کعبهای از نو بنا کنیم
جای طواف و سجده برای فریب خلق / یک کار
خیر محض رضای خدا کنیم
در انتهای کوچهی بنبست حسرتیم / باید که
فکر عاقبت از ابتدا کنیم
با این یقین که از پس یلدا سحر شود /
برخیز تا به حرمت قرآن دعا کنیم
شاعری بنام بیداد خراسانی اخیرا چون ستاره ای در آسمان شعر
پارسی ظهور کرده است.
گیرم گلاب ناب شما اصل قمصر است / اما چه سود حاصل
گلهای پرپر است
شرم از نگاه بلبل بی دل نمیکنید / کز هجر گل نوای
فغانش به حنجر است
از آن زمان
که آینه گردان شب شدید / آیینهی دل از دم دوران مکدر است
فردایتان چکیدهی امروز زندگی است /
امروزتان طلیعهی فردای محشر است
وقتی که تیغ کینه سر عشق را برید / وقتی
حدیث درد برایم مکرر است
وقتی ز چنگ شوم زمان مرگ میچکد / وقتی دل
سیاه زمین جای گوهر است
وقتی بهار وصله ی ناجور فصلهاست / وقتی
تبر مدافع حق صنوبر است
وقتی به دادگاه عدالت طناب دار / بر صدر
مینشیند و قاضی و داور است
وقتی طراوت چمن از اشک ابرهاست / وقتی که
نقش خون به دل ما مصور است
وقتی که نوح کشتی خود را به خون نشاند /
وقتی که مار معجزهی یک پیمبر است
وقتی که برخلاف تمام فسانهها / امروز
شعله، مسلخ سرخ سمندر است
از من مخواه شعر تر، ای بی خبر ز درد /
شعری که خون از آن نچکد ننگ دفتر است
ما با زبان سرخ و سر سبز آمدیم / تیغ زبان
برندهتر از تیغ خنجر است
این تخته پارهها که به آن چنگ میزنید /
ته ماندههای زورق بر خون شناور است
حرص جهان مزن که در این عهد بی ثبات / روز
نخست موعد مرگت مقرر است
هرگز حدیث درد به پایان نمیرسد / گرچه
خطابهی غزلم رو به آخر است
اما هوای شور رجز در قلم گرفت / سردار
مثنوی به کف خود الم گرفت
در عرصهی ستیز رجزخوان حق شدم / بر فرق
شام تیر عمود فلق شدم
مغموم و دلشکسته و رنجور و خستهام / در
ژرفنای درد عمیقی نشستهام
پاییز بی کسی نفسم را گرفته است / بغضی
گلوگه جرسم را گرفته است
دیگر بس است هر چه دو پهلو سرودهام / من
ریز خار سفرهی ناکس نبودهام
من وامدار حکمت اسرارم ای عزیز / من در
طریق حیدر کرارم ای عزیز
من از دیار بیهقم از نسل سربدار / شمشیر
آبدیدهی میدان کارزار
ای بیستون فاجعه، فرهاد میشوم / قبضه به
دست تیشهی فریاد میشوم
تا برزنم به کوه سکوت و فغان کنم / رازی
هزار از پس پرده عیان کنم
دادی چنان کشم که جهان را خبر شود / گوش
فلک ز نالهی «بیداد» کر شود
در شهر هر چه مینگرم غیر درد نیست / حتی
به شاخ خشک دلم برگ زرد نیست
اینجا نفس به حنجره انکار میشود / با صد
زبان به کفر من اقرار میشود
با هر اذان صبح به گلدستههای شهر / هر
روز دیو فاجعه بیدار میشود
اینجا ز خوف خشم خدا در دل زمین / دیوار
خانه روی تو آوار میشود
با ازدحام اینهمه شمشیر تشنه لب / هر روز
روز واقعه تکرار میشود
آخر چگونه زار نگریم برای عشق / وقتی نبود
آنچه که دیدم سزای عشق
دیدم در انزوای خزان باغ عشق را / دیدم به
قلب خون غزل داغ عشق را
دیدم به حکم خار به گلها کتک زدند / مُهر
سکوت بر دهن قاصدک زدند
دیدم لگد به ساقهی امید میزنند / شلاق
شب به گردهی خورشید میزنند
دیدم که گرگ برّهی ما را دریده است /
دیدم خروس دهکده را سر بریده است
دیدم هُبل به جای خدا تکیه کرده بود /
دیدم دوباره رونق بازار برده بود
دیدم خدا به غربت خود زار میگریست / در
سوگ دین به پهنهی رخسار میگریست
دیدم هر آنچه دیدنش اندوه و ماتم است /
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
از بس سرودم و نشنیدید خستهام / من از
نگاه سرد شما دلشکستهام
ای از تبار هر چه سیاهی سرشتتان / رنگ
جهنم است تمام بهشتتان
شمشیرهای کهنهی خود را رها کنید / از
ذوالفقار شاه ولایت حیا کنید
بیشک اگر که تیغ شما ذوالفقار بود / هر
چارفصل سال همیشه بهار بود
اما به حکم سفسته بیداد کردهاید / ابلیس
را ز اشک خدا شاد کردهاید
مردم در این سراچه به جز باد سرد نیست /
هر کس که لاف مردی خود زد که مرد نیست
مردم حدیث خوردن شرم و قی حیاست / صحبت ز
هتک حرمت والای کبریاست
مردم خدا نکرده مگر کور گشتهاید؟ / یا از
اصالت خودتان دور گشتهاید؟
تا کی برای لقمهی نان بندگی کنید؟ / تا
کی به زیر منّتشان زندگی کنید؟
اشعار صیقلی شده تقدیم کس نکن / گل را
فدای رویش خاشاک و خس نکن
دل را اسیر دلبر مشکوک کردهای / دُرِّ
دری نظارهگر خوک کردهای
آزاده باش هر چه که هستی عزیز من / حتی
اگر که بُت بپرستی عزیز من
اینان که از قبیلهی شوم سیاهیاند / بیرق
به دست شام غریب تباهیاند
گویند این عجوزهی شب راه چاره است /
آبستن صبح سپیدهای دوباره است
ای خلق، این عجوزهی شب پا به ماه نیست /
آبستن سپیدهی صبح پگاه نیست
مردم به سِحر شعبده در خواب رفتهاید در
این کویر تشنه پی آب رفتهاید/
تا کی در انتظار مسیحی دوبارهاید؟ / در
جستجوی نور کدامین ستارهاید؟
مردم، برای هیبتمان آبرو نماند / فریاد
دادخواهیمان در گلو نماند
اینان تمام هستی ما را گرفتهاند / شور و
نشاط و مستی ما را گرفتهاند
در موج خیز حادثه کشتی شکسته است / در ما
غمی به وسعت دریا نشسته است
در زیر بار غصه رمق ناله میکند / از حجم
این سروده ورق ناله میکند
اندوه این حدیث دلم را به خون کشید / عقل
مرا دوباره به طرف جنون کشید
هل من مبارز؟ از بن دندان بر آورم / رخشِ
غزل دوباره به جولان در آورم
برخیز تا به حرمت قرآن دعا کنیم / از عمق
جان خدای جهان را صدا کنیم
با ازدحام این همه بت در حریم حق / فکری
به حال غربت دین خدا کنیم
در سوگ صبح همدم مرغ سحر شویم / در صبر غم
به سرو بلند اقتدا کنیم
باید دوباره قبله خود را عوض کنیم / با
خشت عشق، کعبهای از نو بنا کنیم
جای طواف و سجده برای فریب خلق / یک کار
خیر محض رضای خدا کنیم
در انتهای کوچهی بنبست حسرتیم / باید که
فکر عاقبت از ابتدا کنیم
با این یقین که از پس یلدا سحر شود /
برخیز تا به حرمت قرآن دعا کنیم